Tuesday, May 17, 2005




مانی؟ من هسته ام! می هام ...به هابم

چنگال

و خرده نانها پخش زمین

سوار بر اسب قصه ها

دست به دست می رویم


پتکو... پتکو... پتکو...

... اینجا ... بقیه اش...


امروز دوباره وقت پزشک داشتم... و پدر بزرگ و دختر حسابی از تپه پشت خونه بالا و پایین رفته بودن... (اینم عکس تپه پشت
خونمونه که توی پاییز گرفته بودم،) اینقدر که... ساعت شیش بعد از ظهر یه کوچولو در حال غذا خوردن تو بغلم خوابش برد... و چون نمی تونم بغلش کنم و پدر هم از خودم بی بنیه تر هست گفتم باید دستش رو بده به من ... موجود کوچولو با موهای کوتاه و چشمهای بسته... دست تو دست از پله ها اومد بالا تا مسواکشو بزنم و بلوز و شلوار خوابش رو بپوشونم و بره که باقی خواب رو سر به بالشت ببینه...



امروز با پزشک بگو مگوم شد... هر دفعه با هزار درد و بدبختی رانندگی می کنم تا برسم اونجا ... هر دفعه پیش یه متخصص می فرستن و ام آر آی از یه جایی می گیرن... این دفعه می گه باید فلان قرص که امتحان نکردی بخوری... و آمپول توی شونه ات بزنن! بهش گفتم من قرص نخواهم خورد... آمپولم نمی زنم (چیکار کنم خوب جون عزیزم!)... تا ته این دردو در نیارین ببینین از چیه... هیچ کوفت و زهرماری نخواهم خورد ... باهم تند حرف زد ... منم گفتم می دونی چیه من احمق نیستم که اینجا نشستم ... گینی پیگ (معادل فارسی: موش آزمایشگاهی) شما هم نیستم... این منم که دارم چندین و چند ماه با این درد می سازم ... دانشگاه نمی رم... پدرم در اومده - قرمز شده بودم و پشت لبم عرق نشسته بود... کم مونده بزنم زیر گریه... هم درد داشتم هم کلا حوصله بگو مگو ندارم - دست میکشه به پشتم و می گه نه... من نخواستم که بی احترامی کنم ... می دونم که تو درد داری... و بعدم یه مشت حرفهایی میزنه که وقتی خودم پرستاری می خوندم باید یاد می گرفتیم که به مریض بخورونیم... آخرشم که می ره باز دست می زنه روی شونه ام و می گه مواظب خودت باش کیدو... که یه جورای لحن محبت آمیزه و یعنی کوچولو!
...آره نه که بخصوص این روزها خیلی کوچولو موچولو ام



تبریک به نویسنده وبلاگ
نوشی و جوجه هایش
که مطمینا باید کتابش هم به اندازه وبلاگش جالب باشد