Monday, May 23, 2005


امروز یک ام آر آی دیگه داشتم... و سی و پنج دقیقه توی کپسول برای خودم در حال خیالبافی بودم... از دررررررر تا دنگ دنگ دنگ... انگاری رپ گوش می دادم ... یاد صدای چکش پدر که همیشه در حال یک کار فنی تکنیکی توی خونه بود... دنگ دنگ دنگ.. درررررررررررر... صدای دریل و جوشکاری ... و تخته بریدن و اره و رنده کردن ... دررررررر... خش خش... خش خش... غژ غژ... لبای مامان گرم بود... همیشه نرم و بوسیدنی... برخلاف چند شبی که میرفتم دیدنش و از سردخونه می آوردنش و... زیر پتو... برای همیشه خوابیده بود... توی بافته های خیالم ... صورتشو میارم روی صورتم لباش روی لبام ... چشماش روی چشمام... نفسش... گرم می خوره توی صورتم...ارومم می کنه... خندم می گیره! از بغل چشام اشک میریزه... یاد حرف یه شاعری می افتم که بهم گفت مگه تو سنگسارو تجربه کردی که راجع به اش می نویسی! دو ماه به حرفش فکر می کنم... غژ غژ... رنگ گ گ گ ... دررررررررر... مگه همه چیزو باید دست اول تجربه کرد تا راجع به اش نوشت... پ دیشب شعرمو می خونه... اسمش داارد (درد) با لهجه ارمنی... پ میگه اون رفیق شاعرت درست گفته اینا خیلی سیاهن... از دختر کوچولو بنویس... دررررررررر... خش خش... خش خش... می دنم رفیقم درست گفته ... میخوام توی این کپسول غررررررر بزنم... با خودم... توی سرم قهقهه بزنم... گریه کنم... غژژژژژژژژژژژ!

پاهام یخ کردن!