Wednesday, November 30, 2005


"مجتبی سمیع نژاد نباید "قربانی کارزار صاحبان قدرت" شود.او نه به این جناح امید دارد و نه به آن جناح دل بسته است.مجتبی را با بازی های نازیبای سیاسی کاری نیست.او جایی را برای کسی تنگ نکرده بود و کرسی قدرتی را هم نمی خواست.او تنها می خواهد آزادانه آنچه را که در ذهن خود می پروراند،بر روی وبلاگ منتشر سازد.این خواسته ی زیادی نیست اما تاوانی که او می پردازد چه بسیار زیاد است."

محمدرضا نسب عبداللهی،نجمه امیدپرور
-----------------

"اين بار صدايش را از پشت تلفن مي شنوم، عصبي به نظر مي رسد، داغ کرده، خونش به جوش آمده مي گويد "نمي گذارند بي آم بيرون براي مرخصي"، مي گويم صبور باشد، مي گويد "تا کي؟". خوب راست مي گويد، او تا حالا بيش از 6 سال است که توی زندان مانده، آنهمه اذيت و آزار، فشارهاي روحي و رواني و فيزيکي ِ دوران ِ بازپرسي در سال 1378، سلول هاي انفرادي، که ابتدا زير حکم اعدام بوده، فکرش را بکنيد، به خاطر يک مشت ِ گره کرده و چهار تا قلوه سنگ ِ کوچکي که در شلوغي هاي کوي دانشگاه پرتاب کرده بود به سمت پليس ضد شورش، و به همين خاطر اسمش رفته بود توي ليست آدم هاي خرابکار و ضد انقلابيوني که مي بايست اعدام مي شدند، وحشتناک است، نه؟"

کيانوش سنجري از اوين تا دارالقرآن ِ گوهردشت

Sunday, November 27, 2005

The little girl: Maani? Mitoonam noon zangefili bekhoram? (Can I have gingerbread?)
Sheema: Na! Avval miveh bekhor (have a fruit first.)
She goes to her dad ... and in English: Maani... doesn't let me have gingerbread. This Is AWFUL!

Friday, November 25, 2005



On the turkey day ...as my daughter wisly calles it... we experienced heavy snow in the morning... and were not positive if we could make it out of the driveway and to our friends' house... where we were invited for the Thanks Giving dinner... waiting for the snow removal service... the little girl and her mom (myself) had a lot of snowball fight-fun...

Wednesday, November 23, 2005




کلباسي به خبرنگارسايت کتاب گفت:

گردآوري و چاپ مجموعه شعر زنان ايران براي من و پژوهشگراني چون "احمد کريمي حکاک"، "محمد خرمي"، "روشنک بيگناه"، "شعله ولپه"، "پرسيس کريم" و ديگر فعالاني که عاشقانه در پي معرفي شعر و ادب معاصر ايران هستند، تنها يک شروع محسوب مي شود. اين مهم با من و به من ختم نمي شود.
---
اسامی زیادی حذف شده که فکر کنم به دلایل مکانی و زمانی بوده است.
------------



برای سی و یکسالی که در زندگی ام بودی و بیست و سه ماهی که... خاطره ات ...مامان



فرزند اگر اجازه می دهی با تو سخن بگویم.



فراموش که نکرده ای چگونه نهال جوان وجودت را دستهای مهربان و قلبهای بخشنده ای باغبانی کرد تا امروز با قامتی برازنده و چهره ای جوان و مصمم به فردا بیاندیشی؟ گل وجود آدمی از محبت رشد می کند محبت را می شود برزبان آورد که هر کلام شیرین و دلگرم کننده دنیایی است. ولی محبت را می شود در دستهای خسته و چهره مهربان و درهم شکسته، بوی گرم نان در سفره، لباس مرتب شسته در جامدان، رختخواب تمیز و راحت و سرپناهی امن هم دید.
پدر و مادر فرزند را عاشقانه می خواهند، از بی محبتی سخن مگو، تو که این همه خواهان محبتی، مطمینی که محبت را می شناسی!! و قدر آن را می دانی؟! چند بار بر دستهای خسته و مهربان زن و مردی که تو را پرورده اند خیره شده ای؟ آیا در خطوط عمیق نشانه هایی از محبت ندیده ای؟
نکند تلاش و حضور همیشگی مادر برایت عادی شده است که در آن نقش محبت را نمی بینی؟ تو نوجوانی و تنها با زمان خواهی فهمید که گاه یک سخن تلخ هم نشان از محبتی عمیق دارد. تو تا کسی را عمیقا دوست نداشته باشی از او گله مند نمی شوی و به او اعتراض نمی کنی. زندگی سخت است و دشوار و فراهم کردن هر آنچه که خیلی هم به نظر نمی آید، کاری است کارستان. تو ارزش کلمه ها را می شناسی ... گاه کلمات معجزه می کنند...

نترس بگو سپاسگزارم

(این نامه را مامان وقتی سیزده سالی داشتم و تا رفتنم از ایران یک سالی هنوز باقی مانده بود برایم نوشته است... تا شاید که در سرکشیهای نوجوانانه ام دوباره اندیشی کنم... غافل از اینکه تا به امروز که سی و سه ساله شده ام دراین سرکشی... کمی و کاستی پیدا نشده... به گمانم بعضی خصلتها تا کهولت هم... دوش-بار ما می ماند.)

---------

شنبه صبحها پشت در کلاس باله دخترک... من ... پ و چند تا پدر و مادردیگر روی صندلیها ردیف می نشینیم. سرهایمان چسبیده و بینی امان پخش ... روی شیشه... اگر دختران کوچک صورتی پوش می توانستند ما را ببینند حتما وحشت می کردند. یکی از پدر ها که پزشک است و از مهاجران آمریکای جنوبی که در آمریکا بزرگ شده ... می گوید... چند روز پیش از رستوران بیرون می آمدیم... دختر سه ساله امان برای اولین بار عده ای را در حال سیگارکشیدن می بیند و بلند بلند می پرسد چرا اینها شمع توی دهانشان روشن کرده اند! پدر دیگر که یک مرد قد بلند و سفید پوست آمریکایی است و همسرش همکار پ... می گوید ناتالی دختر سه سال و نیمه اشان اصرارعجیبی دارد که حتما با پر های طاووس به سر... در تخت بخوابد. دزیره زنی سیاه پوست ... که معلم است ... می گوید آنجی دخترش باید ... من و پ بینی امان روی شیشه هنوز پخش است و از دیدن حرکات موزون دختر کوچک ... قند در دلمان آب می شود.

Tuesday, November 22, 2005



 دختر کوچولو و من هر دو بدجوری سرما خوردیم و باید باهش کلنجار برم که زیر لباس پرنسسی یک بلوز یقه اسکی بپوشه. که می خواد با تیکه های تور توری که هر چند ماه می خری چون بچه دوست داره پرنسس سیندرلا باشه.  از پله ها حاضر نیست بیاد پایین چون گفتی یا باید بره زیر لحاف یا ژاکت و بلوز یقه اسکی زیریا روی لباس تور توری آبیش بپوشه. می گه لباسش مرتب نیست و چقدر بدش میاد از این بلوز یقه اسکی و اصلا  دیگه شبیه پرنسس نیست با این ژاکت و حالا بالهای تزیینی  روی ژاکتش جا نمی گیرن-- چون هر روز صبح از خواب که بیدار می شه باید لباس و کفش و گردنبند و انگشتر و تاج به تن از پله ها بیاد پایین. دستش رو هم باید بگیرم چون هر روز صبح بین من و آژیر خطر خونه مسابقه هست که کی زودتر دستش می رسه که یک ثانیه دیگه پلیس دم خونه سبز نشه چون به آژیر خطر خونه دیر رسیدیم، تازه باید برای دختر کوچولو توضیح بدم که چرا من با پیژامای خواب دارم از پله ها می خورم زمین. بعد تب و سرماخوردگی به این مکالمه روزمره ساعت چهار صبح اضافه شده و اون که می گه: من حالم خیلی بده... دارم بالا می ارم... تفم سبزه... افتاده رو میزم... دلم درد می کنه... چرا جیشم اینجوریه... من می ترسم ازش... چرا پیژاما تنته مانی... آدم با پیژاما نمیاد پایین... می بریم بازیک؟ من تکواندو نمی رم ... سرفه... سرفه... عطسه... من گشنتمه... من این صبحانه رو دوست ندارم... من سیرم... من ژاکت نمی پوشم... من حالم بده ... بعد شوهرم که می پرسه: من رو دوست داری شیما و من که جواب می دم آره به خدا عاشقتم جونم و بعد دختر کوچولو که می پرسه: پس من چی ... دختر کوچولو رو دوست نداری؟ چرا من رو بوس نکردی؟ بعد رو به باباش می پرسه چرا به من نگفتی دوستم داری ولی به مانی گفتی؟ و ما که به دختر کوچولو می گیم: بیا اینجا.. ما عاشقتیم پدرسوخته... و اون که می گه: من پدرسوخته نیستم ... من بچه ام، بوووووووس؟ بیا یه بوس گنده سه تایی بکنیم.


بعد از بالا و پایین پریدن هاش بالاخره تونستم  لباسش رو بپوشونم که ببرمش دکتر.
مشغول دیدن کارتون هست تا حاضر بشم ...


*****
My husband: Sheema? Don't you think Snow White, and those other ones are sexist? Have you noticed they say the girl wins the hearts and minds by cooking and cleaning! and the prince charming kisses and rescues the girl! What message are they sending our girl
Sheema: Wow! aren't you the favorite of all the feminists! What I love about you (among others...) is that you live by your principles and don't just say it
My husband: Well, anyway, I notice these stuff even more now that we have a daughter

Monday, November 21, 2005




امسال برای تولدم خیلی دلم می خواست به من تلفن کنی... تا مثل هر سالی که بودی صدایت را بشنوم... پارسال که نبودی یادم نیست چگونه گذشتم... امسال اما اتفاقی نامه ات را پیدا کردم... داشتم پاکت را به هوای آنکه خالیست به داخل سطل زباله می انداختم... ناخودآگاه اما دستم را به داخل پاکت بردم و دیدم کاغذ نازک... دست خط تو را دارد...


شیما جون...
همچو پرنده ای سبکبال رو به اشیانه زندگی آمدی و هستی را به ما شناساندی
تو نشان دادی که وجودی و وجود تو مارا سرگرم زیستن کرد و به ما آموخت که فرزند چیست و راه کدام است و چه باید بکنیم که آینده را بسازد.

و امروز دوباره آن روز است ولی با کمی تفاوت! در کنار همسری مهربان و فرزندی در...
و فردایی است که به امید حق مادر شوی و بدانی مادر چیست... تا چه حدی باید از خود گذشت تا حیات و زندگی موجود دیگری را رونق بخشید. این فردا دیر نیست... خواهد آمد و پربارترت خواهد کرد. می بینی که فرزند بهر شکلی و بهر راهی که دلخواهش است مادر را می کشاند و باز مادر خوشحال است و پر از امید و صفا چون یکرنگی میان آنها حکفرماست و دیواری حجاب آن نیست. شیما جون تولد تو تولد یک غنچه گل بود بدون نگرشی در عمر آن. و تولد تو مثل آن گلبرگ های غنچه گل در لابه لای گلبرگهای زندگی . با باز شدن هر برگ گل رویی از زندگی ات نشان داده می شود و برایت تجربه ای ارزنده به ارمغان می آورد. و حال بزرگترین ارمغان همزیستی با همسرت که می فهمد، درک می کند و تا بی نهایت با صفاست و مهربان و امیدوارم که فرزند شما هم همانند هردوی شما پر از خوبیها و مهربانیها و صفا باشد. ...

خوش باشید و صبوری پیشه کنید و با خوشبختی و موفقیت زیست کنید. ما هم با وجود شما شادی زندگی را بیشتر لمس می کنیم... ضمنا شیما جون هدیه ای ناقابل هست که فقط بعنوان یادبودیست و ضمنا با سوال کردن از مسیول آن آسیبی از نظر تنفسی نخواهد رسانید چون ساخت آن برای خانمهای حامله بوده... اینطور که مسیول آن می گفت... باز هم تولدت مبارک...

شاد و خوشبخت باشید

خدا نگهدارتان

مامان از طرف همه خانواده کلباسی

آبانماه 1380 – نوامبر 2001

Sunday, November 20, 2005

Saturday, November 19, 2005



...tomorrow... I will turn thirty-three... and I am still growing weightwise! ... acknowledging my age... makes me a bit of a holy one... I guess!

Thirty-Three

"i've journeyed here and there and back again
but in the same old haunts i still find my friends
mysteries not ready to reveal
sympathies i'm ready to return
i'll make the effort, love can last forever
graceful swans of never topple to the earth
tomorrow's just an excuse"

Smashing Pumpkins

Friday, November 18, 2005


دشب از خرید بر می گشتم... پسر قد بلند و مو سیاهی داشت کیسه های خریدش را عقب جیپ اش می انداخت... برگشت و نگاهم کرد ودرچشمانش بی خوابی موج می زد... طبق عادت همیشگی لبخند زدم... نگاه خسته اش روی صورتم نشست. دلم برای برادر کوچکم تنگ شد... خیلی وقت است صدایش را پشت گوشی تلفن نشنیده ام..... برادرم خیلی ایران را دوست دارد... ده ساله که بود مامان با خودش به پاکستان آورد که ما را ببیند... سال بعد که با مامان آمدند... بابا و مامان به او گفتند باید انتخاب کند که بماند یا برود ... اگر برگردد ایران اما دوباره آوردنش از محالات خواهد بود... کسی نیست که بخواهد اورا غیر قانونی از مرز خارج کند... قانونی هم که دیگر در پاسپورت مامان نمی تواند باشد... ماند... و اما همیشه از این انتخاب ناراحت بود... چشمان پسر روی صورتم نشست... چشمان خسته پسر مرا به یاد برادر کوچکم انداخت که قلبی بزرگ دارد... مهربان است... ایران را دوست دارد... و می خواهد پس از اتمام تحصیل پزشکی به ایران بازگردد... چشمان خسته پسر مرا به یاد برادر کوچکم انداخت... روزهای سختی که دو قاچاقچی مختلف پولمان را بالا کشیده بودند... چشمان پسر... شبیه چشمان برادرم است ... شاید او هم مثل امروز ما... اجداد مهاجرش از سلطه رژیمی خونخوار فرار کرده بودند...

چشمان من اما... آرزوی دیدار... وطنی دارند که مجتبی سمیعی نژاد اش در گوشه زندان نپوسد... که مرگ حرف اول را در آن نزند!

Tuesday, November 15, 2005


برای نادیا انجمن
جایی برای من نبود ...

مرغ نبودم
گوسفند نبودم
گاو نبودم
فیل نبودم که عاجم را
کرگدن هم

گردنم را بریدی
سرم
سرم
در میان پستانهایم گذاشتی

که زن بودم
که زن نبودم- انسان بودم

بودم بودم انسان زن زن انسان زن انسان
گیسو داشتم
چشم داشتم
لب داشتم
دل داشتم

مرغ نبودم
گوسفند نبودم
مذاب بودم آب بودم زمین بودم
زن بودم
تو را من همسر
همسنگ
بودم

مرا تو اما بریدی
سر سر بر تنم نهادی
تنم را در خاک
از خاک نمودی
قاتل!

شیما کلباسی


------
"While hanging out at a sidewalk café in downtown Beirut, a Lebanese-American friend of mine shocked me when he abruptly and forcefully dismissed a woman who walked up and said something to him in Arabic. Whoa, I thought. There was a side to his personality that I hadn't seen yet."

from Michael Totten's ...Middle East Journal.

Saturday, November 12, 2005



When she was three weeks old Mom and I... dress her up in warm clothing, a blanket covering her body and walked in our neighborhood. People called her, little pumpkin, sweet pie, and precious baby. Today she is three years and a half and won her first medal. She is beyond the little pumpkin pie we carried in our arms... today she was the youngest... but the greatest for her baba (p) and maani (Sheema.) (One of the black belt gentlemen in the photo is not particularly... how can I put it... slim... so there maybe hope for me after all. I am starting to take martial arts lessons from next week... hoping to reduce my level of stress.)


وقتی دختر کوچولو سه هفته اش بود با مامان... لباس گرم تن دختر می پوشوندیم... زیر پتوی سبزی که مال دوران نوزادی خودم بود و از محدود وسایلی هست که مهاجرت و تبعید هجده ساله ام از دستم نگرفته... توی کالسکه نشونده و تو دور و بر خونه امون شروع به قدم زدن می کردیم. آمریکاییهایی که من باهشون تو خیابون و مغازه ها مواجه شدم عاشق نوزادند و به یک فسقلی نیم انگشتی کلی ابراز دلباختگی... می کنند... و اما امروز صبح دختر کوچولو که حالا سه سال و نیمه هست... لباس تکواندو به تن خیلی موقر جلوی داورها ایستاد و ادای احترام کرد... بعد هم حرکاتی که یاد گرفته بود رو انجام داد. البته که خیلی کوچیک هست... درواقع کوچیکترین شاگرد کلاس ... اما برای من و پ بزرگترین بانوی کوچولو...!

Monday, November 07, 2005

Ahmadinejad's Mein Kampf moment

There are differences between Hitler in 1925 and Ahmadinejad in 2005. Perhaps the biggest is this: When Hitler made his threats he was an obscure politician whom hardly anyone took seriously.

By contrast, Ahmadinejad is the president of a large and wealthy nation that operates terrorist organizations and is well on its way to developing nuclear weapons.

Clifford D. May

Sunday, November 06, 2005

My stomach turned when on the Chris Mathews show this morning, I heard Jimmy Carter complementing Bush senior (41) for his foreign policy accomplishments while criticizing Bush junior (43) for his foreign policy failures. There is a lot you can blame W for, but in this particular case, give me a break. What these foreign policy accomplishers screwed up so badly over the course of 50 years in the Middle East, cannot be turned around by W over night, no matter how "right" his vision might be.

Sheema Kalbasi

-------------
MORE ON MUSLIM RIOTS IN DENMARK

Friday, November 04, 2005


من: مانی زود باش!
دختر: مانی! دارم زود می شم.
من: امروز باید زودتر ببرمت مدرسه. ساعت نه کلاسم شروع می شه.
دختر: هآشکی * اونوقت منو از مدرسه میاره؟
من: آره عزیزم. مانی ساعت سه میاد دنبالت.
دختر: هآشکی اونوقت نیست واسم غذا درست کنه؟
من: چرا مانی! مانی واست غذا درست می کنه وقتی بیای خونه غذا داری.
دختر: مانی! شما خیلی عاقلی.

* هیچکس

Thursday, November 03, 2005

My motto is very much what Marion Wright Edelman, Attorney and civil rights advocate has said: "If you don't like the way the world is, you change it. You have an obligation to change it. You just do it one step at a time. You're not obligated to win. You're obligated to keep trying to do the best you can every day."


Sheema Kalbasi

Wednesday, November 02, 2005


The Human Rights Activist, Shiva Nazar Ahari was condemned to one year imprisonment sentence in Iran.
------

" Ganji's situation is now extremely critical. The authorities are exerting tremendous pressure on him to disavow his writings. "

Joe Stork, deputy Middle East director at Human Rights Watch.

------

- دشمن اسرائيل ، انساني است که به شيوه هفت هزار سال قبل مي زيد ، سيماي او ، پوشش او ، بوي بدن و پاهايش ، رفتار او با همسر و فرزندانش ، خانه يا غاري که در آن زندگي مي کند ، کلماتي که براي حرف زدن انتخاب مي کند ، ميزان آگاهي اش از پديده هاي دنياي جديد و خيلي چيزهاي ديگر.دشمنان اسرائيل صاجبان چفيه پوش چهرهايي ترسناک اند که در غزه ، جنين و بعلبک به خيابان مي ريزند ، براي قتل هزاران انسان بيگناه شادي ، هلهله و پايکوبي مي کنند ، صداهاي عجيب و غريب در مي آورند و تيرهوايي شليک مي کنند. خوشتان بيايد يا نيايد ، دوستي يا دشمني اسرائيل ملاک انتخاب است ميان تمدن و بدويت - اين يک حکم راستگرايانه ، نئوکنسرواتيو و غيرانساني نيست. اين واقعيت دنياي امروز ماست. قبول نداريد ، کاغذ و قلم برداريد ، خطي وسط صفحه بکشيد ، دوستان و دشمنان اسرائيل را يک به يک روي سمت راست و چپ خط حائل روي اغذ آوريد. نوشته خود را چند بار خوب نگاه کنيد و بعد لطفا از خود خجالت بکشيد ، اگر تا ديروز نامتان در کنار بن لادن ،‌احمدي نژاد ، خامنه اي و الزرقاوي بود.

نیما راشدان

Tuesday, November 01, 2005

Iran as the new Jewish state



Still...

I am pretty miserable and down with fever and a stuffed nose to carry around... but the good news is... today... I am high on chamomile and green tea... enough to post this. Manoke Khodabakhshian, the Iranian theoretician and commentator (he has a nose for it) recently said (Last Sunday that is)... we say... we want reform... the ruling regime in Iran... introduces three reform movements... we ask for a republic... they have seven type of republicans up their sleeves... we ask for a straight shooter, an honest journalist with years of experience in both Shah's and Khomeini's regimes... They send us Masoud Behnoud and Ebrahim Nabavi... we ask for a constitutional... lets say monarchy... they have it Hajjrian style (these last parts are not Khodabakhshian words but mine... I just felt like merging my bright intuitions and comments with his!)... So I say... lets try saying... we want Iran as a Jewish state and see what the regime in Iran can come up with! After all Jews... have been living in Iran for some 2000 years... perhaps the not so bright Mr. Mahmoud Ahmadinejad will now dress in a Rabbi suit to convince us... the regime in Iran has the winning card up their sleeve!