Tuesday, February 07, 2006


برای اینکه از گرسنگی نفله نشیم رفتیم سوپر مارکت که خرید کنیم... قسمت تره بار بودیم که دیدم دختر کوچولو مثل فشنگ دست باباشو ول کرد و در رفت و دوید طرف من و سرش رو قایم کرد تو پالتوم.

من: چیه دختر جون؟ از چی می ترسی؟
دختر: از اون آگاهه
من: کدوم آقاهه؟
دختر : اون آگاهه

خط انگشتش رو دنبال می کنم و یک مرد نخراشیده با ریش حماسی و بلوز و شلوار سیاه و جای مهر تو پیشانی و اخمها هم حسابی تو هم در حال انتخاب میوه...

من: دختر جون نترس عزیز. این آقاهه کاری با شما نداره. داره مثل ما میوه می خره.
دختر: ولی من این آگاهه رو دوست ندارم.
من: مجبور نیستی دوستش داشته باشی. ولی اونم اومده خرید کنه... شاید دخترش با مانیش خونه منتظرن که این آقاهه براشون میوه ببره.
دختر: ولی من نمی خوام نیگاش کنم.
من: بیا بریم اونور ببینیم ... دستت می رسه به کاهوها...