Monday, March 27, 2006


خانواده منقبض

دختر کوچولو دو تا تولد دعوت بود. اولی که ساعت سه و نیم شروع می شد.. تولد دوقولوهای ایتالیایی باربارا و شوهرش بودند که دو ساله می شدند و هشتاد تا مهمون دعوت کرده بودند. هرکسی هم باید به اندازه پنج نفر غذا یا خوراکی (چیپس/پنیر/شیرینی/کیک و از این قبیل اغذیه های شکم پرکن) ویک شیشه نوشیدنی غیرالکلی( سالن محل تولد اجازه مشروبات الکلی نداشت،) با خودش می برد. و تولد دومی هم که (با ماشین) ده دقیقه فاصله داشت یکی از همکلاسیهای مهدکودکش بود که پیتزا و کیک و از این قبیل مخلفات سرو می کردند و بعد نیم ساعت (یا یک ساعت) سالن تحویل داده می شد و بچه ها به منطقه بازی می رفتند. همه بچه ها یکی یک تیکه کاغذ به دستشون وصل شده بود با اسمشون و کلی هم سکه برای هر وسیله بازی. شب هم منزل دکتر ایرانی و همسرش ( فامیل دور ساقی قهرمان) دعوت بودیم برای عید دیدنی. من و پ هم که پدر و مادر نمونه... برای اینکه به دختر کوچولو خوش بگذره به همه گفته بودیم... آره! ما می آییم! و در نتیجه با سرعت نور از یک تولد به تولد بعدی و بعد هم به مهمونی ایرانی رفتیم. در تمام این مدت هم با لباسهای پلو خوری! وقتی مهمونیهای رفقای اروپایی می ریم تنها خانواده منقبض ما هستیم که همیشه اتو کشیده ایم. پارسال تابستون که واقعا مسخره ترین حالت ممکن یک مهمونی رفتیم! پ با کت و شلوار و کراوات و بقیه با شلوارک... و من هم بلوز آستین بلند و دامن و کفش پاشنه بلند (آخه یکی نیست بگه تو خودت رو به زور راه می بری کفش پاشنه بلندت دیگه چیه!) و یک خروار آرایش (که هیچوقت تو عمرم اونقدر آرایش نکرده بودم/ شبیه عروسهای هندی شده بودم!!) و زیر آفتاب عرق ریزون و هن و هن کنان صد کیلو چربی و گوشتم رو اینور و اونور می کشیدم. ولی خوب خوبی این دفعه این بود که شب مهمونی ایرانی دعوت داشتیم. دختر کوچولو هم که توی ماشین خوابش برده بود اولش اشک و آه و ناله و به زور و بدبختی از ماشین بیایم بیرون ... بعد هم پ به بچه های مردم یک سری توپ و تشر زد که چرا توپ رو هی از طبقه بالا می اندازین پایین... و... بعله... دختر من چهارساله اش هست و از اون بالای نرده می افته پایین! دختر ما هم که هیجانزده تو عمرش این همه بچه ایرانی ندیده بود و می خواست توی تمام فعالیتهاشون شرکت کنه! متاسفانه بچه ها هیچکدوم فارسی حرف نمی زدند و البته این انتخاب پدر و مادراشون بوده. یک خانومی که شوهرش ایرانی بود می گفت بچه اش وقتی زبون باز کرده انگلیسی حرف می زده. من هم خیلی دوست دارم و لذت می برم وقتی دختر کوچولو برخلاف من با لهجه فارسی... انگلیسی حرف نمی زنه اما همونقدر لذت می برم که وقتی فارسی حرف می زنه... و بهش گفتم که چقدر افتخار می کنم. شاید این به نوعی آخرین تلاش منه برای اون عشقی که به زبون فارسی دارم... شاید هم سعی می کنم با نزدیکترین زن زندگیم بتونم وقتی بزرگتر می شه... اون حباب جادویی رو نقش پردازی کنیم... اون راز و رمزها رو به فارسی حرف بزنیم... اون زبون مادر و دختر... که نزدیک هم بشینیم و به فارسی جیک و پیک کنیم...