Sunday, August 14, 2005


"چند وقت پیش که برای انجام یه کار اداری به اهواز میرفتم . توی قطار با یه خونواده ی عرب همسفر شدم . یه مادر و پنج تا دختر ... یه عالمه راجع به حقوق زنان و سنت های عشیره ای و قتلهای ناموسی با هم بحث کردیم ، آخرش یکی از دخترا که بیست و پنج ساله بود و دو تا بچه داشت نتونست دوام بیاره و گفت که توی سال پنچاه و چهار چی به سر خالش اومده بود . توی اون سالها زمانیکه دخترک چهارده سال بیشتر نداشته به خاطر نگاه کردن و یا شایدم حرف زدن با پسر همسایه بالای پشت بوم به وسیله ی دستان مبارک پدر بزرگ با تبر قطعه قطعه میشه اون توی ماجرای دیگه شرح زن همسایشونو گفت و اینکه مردک بعد از بریدن سرش اونو خونین ومالین روی تلویزیون میذاره و بعد از خونه میاد بیرون همسایه ها رو خبر میکنه تا مردم جمع بشن و سر بریده ی زنش رو تماشا کنن . دختر از فجیع بودنه صحنه ی قتل میگفت... دختر هنوز بیست و پنج سالو تموم نکرده بود که سلاخی شدنه دو تا زن رو باچشم خودش دیده بود."

برگرفته شده از وبلاگ دختران بی‌نقاب
---------------------------------------------------------------------------

روزی حکیمی به شاگردش گفت ...هرگاه به دیدن بیماری رفتی... چشم بینداز و بیبین که چه در گوشه و کنار خانه افتاده است تا مرض را نتیجه خوردن آن بدانی... شاگرد...برای معالجه بیماری رفت که درگوشه خانه اش...پوست خربزه افتاده بود... پس به بیمار گفت... چه نشسته ای در بستر بیماری ...که همانا بیماری تو از خوردن خر است... حال حکایات تحلیلی ... نازک قلمان مشارکتیست که یک جناح را از جناح دیگر تحت رژیم مردمکش ایران... جدا و حتی قابل اصلاح می دانند... اگر مسایل امنیتی اجازه می داد تا من هم حساب بانکی داشته باشم... شاید من هم به صف توابین می پیوستم... و از قول آیت العظمی هم ابیاتی اشگکی می نوشتم و خاتمی را متین الدوله فی العالم ایرانیه می خواندم!