Sunday, December 19, 2004



تلفن زنگ می زنه و دکتر نفیسی می پرسن که خط سوم از آخر چی بوده...
شیما: ببخشید.. اجازه بدین نیگا کنم... این دختر کوچولو ترجمه مو اینقدر( مثل برق)
مچاله کرده که قابل خوندن نیست...
..........

بابا بزرگ و دختر کوچولو کلاشون تو هم رفته...
توی رستوران : بابا بزرگ خسته روی نیمکت می شینه تا نفسی تازه کنه...
دختر کوچولو روی نیمکت دراز می کشه
پاهاشم می زاره روی نیمکت و هی می زنه به پاهای بابا بزرگ...

توی ماشین: بعد از هزار بدبختی
دختر کوچولو بالاخره ( کشون کشون) رضایت داده بریم توی ماشین ...
شروع می کنه به غرولند ...
به محض اینکه بابابزرگ با لحن جدی می گه من پیاده می شم...
دختر ساکت می شه ... بعد یه مدت دوباره شروع می کنه که پاشو حتما هرجوری شده برسونه به بابابزرگ...