Sunday, July 01, 2007


کنفرانس زنان، شعر خوانی من... پای دختر کوچولوم که شکست و...

دیروز بعد شعر خونی جایی طبقه بالا با امی گودمن کتاب امضا می کردم و افراد زیادی آمدند تا براشون کتابهاشون رو امضا کنم و هر کدوم به نوعی قلبم رو تحت تاثیر حرفهاشون قرار دادند. آقایی که گفت شعر آخرم که برای مادرم خواندم تمام تنش رو تکون داده بود و یا خانمی که خواهرش رو در اثر سرطان پستان از دست داده بود و یا خانم جوانی که پدرش رو در اثر سرطان ریه. دکتر ادبیاتی که مرا بسیار مورد لطف خود قرار داد و دعوتهایی که به جاهای مختلف شدم یا خانمی که گفت انگار هدف تمام این سفر او این بوده که شعر من روحش را تکان بدهد... اما... دو خانم پیشم آمدند. یکی که زن هنرمندی بهایی بود و از من برای اینکه درد مردم بهایی ایرانی را به تصویر می کشم تشکر کرد و دیگری خانمی که گفت: شب گذشته فیلم گیلانه را دیده بوده و بسیار گریسته بوده اما نه به اندازه ای که شنیدن اشعار من او را منقلب کرده بوده است. گفت که خواهر هجده ساله اش را رژیم کشته بوده. بغلش کردم و گریه کرد و من هرچند که ساده به گوش بیاد اما گفتم نمی گذارم هیچوقت صدای خواهر هجده ساله ات نشنیده بمونه. من جنایات رژیم را فراموش نمی کنم.