Thursday, March 30, 2006


ایران من!

می خواهم همیشه فردا بماند. فردا که نمی دانم چه، چه می شود. که نفسی می آید؟ می خواهم همیشه، همیشه بماند گرچه خاطره ها محو می شوند. ایران من، چند زمان از ترنم خاک تنم با روح جنگل هایت گذشته است؟ از تکه سنگی و درختان روی تپه و جوانه های ساقه های سبز و سفید و سرخ؟ چند موج به روی هم شناورند در رودخانه ها و دریاچه هایت امروز؟ چند رقص نور در لابه لای بودن ها و نبودن ها سایه افکنده اند؟
و از هر چه گذشته است دور می شوم. دستانم را به روی چهره ام می گذارم و می بویم. شاید که به یاد آورم. و این یاد توست که  تمامی تنم را در بر می گیرد. وطن، این هم آغوشی عطر تو است با لبانم و نفست که خاطرم را بارور می کند!