Wednesday, April 26, 2006



دختر کوچولو، هر از چند شبی ... نصفه شب بعد از دستشویی می خواد راهش رو کج کنه و مهمون تخت و مزاحم من و باباش بشه!

پریشب

دختر کوچولو: مانی؟ می تونم برم جیش کنم؟ (عادت اجازه برای دستشویی رفتن رو از مهدکودکش با خودش به خونه هم منتقل کرده!) من: آره عزیزم بیا برو.

چند دقیقه بعد
مانی؟ می تونم بیام پیشتون بخوابم؟ شیما: نه! باید بری توی تخت خودت بخوابی. دختر بزرگ هستی.
بعد از چند دقیقه حرف... و استدلالهاش که دلش برامون تنگ شده و تو اتاقش تنهاست و نمی خواد ما بریم پیشش بخوابیم و هزار تا بهانه و دلیل دیگه که چشمهای از خواب پریده ام دیگه نمی تونست بکشه... خودش، خودش رو از تخت می کشه بالا و... وقتی خوابش برده.. چرخشها و مانورها و اینکه نمی خواد نفسم تو صورتش بخوره و باید بالشتم رو باهش قسمت کنم و... غرولند و اینکه گرمشه و لحاف نمی خواد... برم اونورتر که در نتیجه من و پ دیگه مجبوریم لبه تخت بخوابیم

...