Sunday, April 30, 2006

دخترک چهار ساله کوچولو رو بردم پارک که بازی کنه... وقتی داشت از قسمت سرسره بالا می رفت... دوتا پسر هفت-هشت ساله یکی بلوند و چشم آبی و یکی هم مو سیاه و چشم بادومی... دویدند دنبالش تا مثل بقیه بچه های دیگه ای که می ترسوندند... با چوبشون از دختر کوچولو هم زهر چشم بگیرند! دیدم دختر کوچولو ترسید و رفت یک گوشه و بغض کرد و گریه... که چرا دوتا پسرها با چوب و سر و صدا دنبالش دویدند! بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم... دختر جون منهم ترسیدم از اینهمه داد و صدای این دوتا بچه... و با این چوب دویدنشون هم خیلی خطرناکه... چند تا راه داره که هر کدوم رو خواستی می تونی امتحان کنی... بری بهشون بگی کارشون خطرناک و اشتباه هست ... می تونی بری حالتهای دفاعی که تو تکواندو یاد گرفتی انجام بدی و داد دفاعی بکشی... می تونی بری اونور بازی کنی و یا اینکه صبر کنی تا اونها بروند یک سمت دیگه و تو بری سوار سرسره بشی... خلاصه هرکاری بخوای بکنی...من کنارت میام و می تونی دستم رو هم بگیری... همزمان هم چشم می انداختم تا پدر و مادر دو تا بچه رو پیدا کنم که آخر هم معلوم نشد دو تا وروجک با کی پارک اومده بودند! اگر پدر و مادر این دوتا پسر بچه این رفتار رو نکرده باشند که دو تا بچه... از کجا می خوان یاد بگیرند و با چوب دنبال بچه های دیگه بیافتند!

بچه تربیت کردن کار سختیه و هر روز باید انرژی و جون و وقت گذاشت!