Monday, April 03, 2006



هزار و یک شب

برای گراناز موسوی عزیزم...

می خواستم برایت چیزی بنویسم... چیزی که بدانی در غمت سهیمم... در اینکه بدانی با تمام وجودم سنگینی این لحظه ها را با توجه به تجربه های خودم می توانم درک کنم... می خواستم برایت بیشتر بنویسم.. دیدم با اشعارت، گاهنامه هایمان و خلق مهربانت... است که می شناسمت... و اینکه مثل تو زخمم هر روز به مداوا احتیاج دارد... به تو تسلیت می گویم دخترک مهربانی... که دو روز است... عکس پدرت به درون قاب روی تاقچه ات اضافه شده.

کاش به ما کسی گفته بود که ماه

پشتِ درهای بسته می میرد.