Saturday, September 24, 2005



چانه ات را به روی میز میگذاری
دستانت را در زیر
ابروان کشیده و سیاه را
در هم می کنی
و می گویی: نه!
آذرخش... رعد

می گویم: نه!
مستانه، کودکان چشمانت را می گشایی
لبانت را غنچه
و بوسه ای می سرانی به سویم