Sunday, January 08, 2006




امروز می خواستیم بریم کافه و کاپاچینو بنوشیم و دختر کوچولو هم نوشیدنی مخصوص بچه ها و بشینیم و برای خودمون غرولند کنیم که خسته شدیم از این همه برف و زمستون طولانی و از این قبیل حرفها و آرزوهای کوچولو و قلقلک دهنده... که دیدیم دختر کوچولو پاش رو تو یک کفش کرده که نخیر اول باید بریم بازیک... که من پولم رو جمع کردم برم اسب پرنده سوار بشم و اگر من رو نبرین من تو ماشین می شینم و توی کافه نمیام... من و شوهرم هم خنده امو گرفته بود که خوشگلمون چی داره میگه... که دختر کوچولو گفت به من نخندین... ما هم گفتیم نه ما به تو نمی خندیم ... خوشحالیم -گرچه از خنده غش می کردیم- که اینقدر روی حرف خودت اصرار می کنی و خیلی هم بهت افتخار می کنیم و با اینکه دو تاییمون واقعا حوصله مکان شلوغ رو نداشتیم رفتیم که دختر کوچولو به خواسته اش برسه... در عوض چون پولهاش رو به اندازه کافی جمع نکرده بود که بتونه برای خودش اسباب بازی بخره فقط اجازه دادیم که تا دلش می خواد توی مغازه والت دیسنی وول بخوره بدون اینکه چیزی بخره...

جدیدا دختر کوچولو اگه یادش نیاد چی به فارسی چی می شه....از نامهای مشابه استفاده می کنه... مثلا می خواد بگه غداش رو خورده و برنده شده... گاهی که یادش نمیاد می گه پروانه شدم... یا توی کلاس تکواندو باید امضا کنیم میگه بنزین بزنیم... یا آب انار رو میگه آب نوار... دوستت دارم دخترک/ پیکاسوی عزیزکم.