Saturday, November 13, 2004


مدتی پیش مانا
برام از کتابش گفت و اسم کتاب هر از گاهی منو مشغول کرده. امروز که از دانشگاه بعد سه ساعت و خورده ای درس بر می گشتم (اسم این کلاس مرگ و مردن هست و دلایل شخصی مثل از دست دادن مادرم و نداشتن خواهر و مادر بزرگ و خاله باعث شد که این کلاس یکی از درسهایی باشه که این ترم برداشته ام،) ... در حالیکه مشغول شنیدن موزیک ( بدون شنیدن و چونه زدن پ و دختر کوچولو که همیشه یکی از این دونفر می خواهد اخبار یا بارنی گوش کنه)... و روندن ماشین گرم و نرم بودم (ماشینی که تو دانمارک داشتم از نرسیدن به اش، گهگداری مثل اژدها تنوره می کشید) اونم توی یک جاده آفتاب خورده در حالیکه برف ها ی دیشب و امروزصبح هنوز لابه لای درختها و زمینهای اطراف اتوبان خوابیدند ...باز منو یاد کتاب شاعره انداخت... توی دلم گفتم شاید اگه مرگ بوسه ای مثل این حال شعف من داشته باشه... اگه مرگ لبهاش اینجوری عاشقانه منو موقع بردن ببوسه ... توی دلم گفتم
مرگ اگر لبهای تو را داشت

شاید این