Sunday, March 20, 2005


دختر کوچولو مثل هر روز صبح ساعت 5 بیدار شد و آمد توی تخت پهلوی من و پ خوابید غافل از اینکه تا یک ساعت بعد باباش اونو از خواب بیدار می کنه و لباس تازه نوروزی تنش می کنه و می ریم که سر میز بشینیم. بعد هم ... تیک تاک تیک تاک و صدای توپ و دهل موج رادیویی ایرانی... خونه رو پر می کنه و واسه اولین بار می بینه که ما می گیم نوروزت مبارک دختر کوچولو. به برادرام تلفن می کنم و گوشی رو می دم که پدرم با برادر کوچیکم تو اکراین حرف بزنه... اشک و صدای شکسته تو گلوی پدرم با هق هق برادرم توی بلندگوی گوشی
می پیچه... با برادر دیگه ام صحبت می کنم که وجودش مثل یه پناهگاه گرمی بخشه... و بی قراری دلم آرامش پیدا می کنه... چشمهای سیاه و باهوش پ از خوشحالی نوروز برق می زنه...

اینجا لا به لای برفها می تونی چشمک زدن سبزه و گلها رو ببینی و معاشقه کنی ...

اگه تویی که اینجارو می خونی تنهایی و دور از خانواده ات... بدون که دلم پیش تو هم هست... منم مثل تو خیلی دوریها رو تحمل کردم که گاهی تلخی و تنهایی و سختی هم چاشنیش بوده...

نوروزت مبارک عزیز دلم.