Wednesday, March 02, 2005


دختر کوچولو از امروز به کلاس بالاتر رفته و علتش هم اینه که یکی دوهفته دیگه روز عید ایرانی سه ساله می شه و بسیارهم منظم هست (فعلا که اینجوریه) واما! خونه ما همچنان در عطش نظم و ترتیب می سوزد و مادر این دختر کوچولو با وجود درد شدید در سمت چپ به رنگ زدن مشغوله. از شاهکارهام اینه که سقف آشپزخونه رو قرمز کرده ام و پ اصلا رضایت نمی ده که من یه چند ماهی زیر سقف رنگ مورد علاقم غذا بخورم. می گه: قلبم می گیره! ولی اتاقی که به آشپزخونه متصل می شه رو با هم قرمز کردیم و خیلی هم راضیه. البته من و پ رنگرزهای ماهری نیستیم ولی 1000 دلار به یه آقایی دادیم که طبقه پایی را رنگ کند و ایشان آنقدر افتضاح رنگ زده که مجبور شدیم خودمون دست به کار بشیم. فقط مشگل اینه که باید مثل کانگورو از روی وسایل بپریم!
...با این عید 18 ساله که من ایران زندگی نکردم و هر سال خونه تکونی معنیش برام کمرنگتر می شه. اما اصلا... عید چه رنگ و بویی داره وقتی که مملکتی که درش به دنیا اومدم سال نو هم براش طعم خون داره و جووناش توی زندونهای رژیم زمان زندگی رو از دست میدن...