Monday, October 17, 2005



و هر شام ...
در آرزوی
کاسه ای شیر برنج - و خواهری
بی نقص از نقش سنگی بر تن...
با کفشهای براق و دستانی کوچک-
با ناخنهایی جویده
به انتظار نشسته و مژگانم را
دانه دانه تک تک
م ی ی ک ن ن م!

----------------------
سه تا از اشعارم در فلش که توسط آقای احسان عابدی مدیریت می شود چاپ شده...




دختر کوچولو مرتب و آراسته هست و برخلاف مامان شلخته و بریز و بپاشش... صبح بعد از خواب باید حتما صورتش رو بشوره... موهاش رو خودش شونه کنه... پیراهن بپوشه... کفش پر زرق و برق پاش کنه و روی موهاش تاج بزنه... انگشتر و النگو دستش کنه... بعد بریم طبقه پایین که یک کم کارتون ببینه (عادت کارتون دیدنش عوض شده... به جای ساعت چهار صبح که باید افتان و خیزان می رفتم پایین... ساعت شش بیدارمون می کنه!) صبحانه بخوره...مسواک بزنه... اگر روز مدرسه باشه... لباسهاش رو عوض کنه... حاضر بشه که بره مدرسه و اگر روز کلاسهای تکواندو و باله باشه ... هم که باز هم شوفر-مانی در خدمت خانم کوچولو حاضره! و اما ... هالووین در راهه و دختر دوست داره سیندرلا باشه... و از اونجایی که من و پ همیشه... همه چی رو براش نمی خریم... دیدیم که دیگه بالاخره سه و سال و نیمش هست و باید یواش یواش یاد بگیره پولش رو جمع کنه... گفتیم هر روز یک سکه (همون یه قرون سابق خودمون) بهش می دیم (زحمت می کشیم!) که بندازه توی قلکش... و وقتی پولهاش رو جمع کرد... می ریم که لباس رو بخریم... و دیشب خوشحال با لباسی که خودش (مثلا) پولهاش رو جمع کرده ... خریده... روی زمین نشسته بود و عکس برگردونهاش رو تو کتاب سیندرلاش می گذاشت... که این عکس رو ازش گرفتم...