Thursday, December 08, 2005



شیما جون دختر نازم. صورت خوشگل تر از برگ گلت را می بوسم و دعای همیشگی ام که سلامتی-موفقیت-خوشبختی است برایت آرزو می کنم. نامه ات چند روز پیش زمانی که برای ماموریت اداری فرسنگها دور از تهران بودم بدست (برادر کوچک) رسیده بود که بمحض رسیدن نامه ات را به من داد و آن را همان دقیقه با تمام خستگی ناشی از راه خواندم. از اینکه نامه ات تمام احساس درونت را بیان کرده بود خوشحالم کرد. ولی این وسط شیما جون یک چیزی هست و آن مرگ دردناک خواهرم که تو خوب می دانی چقدر برایم عزیز بود. ولی حالا  او دیگر نیست ولی من سعی می کنم که همیشه فکر کنم او هست و از او دور هستم گاهی می توانم او را ببینم. تازه شیما جون زنده یا مرده بودن آخر خط هر چیزی نیست - تو شیما نازنین دخترم سعی کن دیگر در اطراف این موضوع فکر نکنی. چون تو آینده را در پیش روی داری و باید زندگیت با تمام جدیت بسازی. از هیچ چیز نگران نباش... از غم و غصه هیچ عایدی پیدا نمی شود جز رنج و درون خمیده و شکسته چرا حال تو با این سن و سال خودت را عذاب می دهی... بگذار تا برایت بگویم تا بدانی در اینجا چه می گذرد. شیما جان مردم سر به شورش برداشته اند. سروصدا زیاد است و چند نفر در این راه کشته شده اند. با سنگ چوب خانمها را از ماشین ها بیرون می کشند. آنها را بطرف شیشه مغازه پرتاپ می کنند. باعث مرگ سه خانم شده اند. بسیار توهین و اذیت و آزار بزنان بخصوص رسانده اند. یک روز مسابقه فوتبال بود گویا از قبل برنامه شعار و راه پیمایی بود که دولت می فهمد و جلوی مسابقه را می گیرد نتیجه این می شود که مردم در استادیوم سر به طغیان می گذارند و شعار مرگ بر خ... می دهند! خلاصه کرمان ماشین ها را آتش زدند در تهران ماشین ها را آتش زدند اصفهان عکس منتظری را بالا بردند خلاصه بسیار شلوغ است. بخصوص دختران و زنان در معرض تمام اهانت ها و کتکها قرار گرفته اند حتی خودم با چشم خودم دیدم خانمی را که کودکش در بغلش درماشین پیکان کنار شوهرش در میدان فردوسی میرفت در ماشین را باز کردند و زن را با وضع اسفناکی بیرون کشیدند که بچه اش بیرون پرت شد و خانم را جلوی شوهرش کتک زدند. که منهم بسیار عصبانی و ناراحت شدم و برادر کوچکت همرام بود اگرنه که با اینها درگیر می شدم. خلاصه مجبور شدم با گریه راهم را بکشم و بیایم خانه مثل یک گاو چون نتوانستم حرف بزنم. و امروز جمعه بود رفتیم اسکی جای شما خالی. فقط پیست اسکی محل تاخت و تاز پاسداران از خدا بی خبر بود آنقدر دخترها و پسرها را زدند و بی احترامی کردند که صبر منهم لبریز شد و به یکی از فرماندهانشان گفتم آقا اینها بچه های مردم هستند چرا می زنید. آنها را فقط تذکر بدهید. خلاصه همان یک روز تعطیل را هم بکام همه تلخ کردند و نفهمیدیم اسکی چیست. شیما جان چون دیگر مردم به لبشان رسیده و سخت شلوغ شده و شیما خوب است که اینجا نیستید چون مجبور بودم سخت گیری زیادی بکنم و خیلی محدود می شدی... شیما جان بفکر خودت باش. دلم نمی خواهد چشمان زیبای تو با گریه کردن زودتر از موعد خراب شود... شیما جان الان برادرت خوابیده و من برایت ساعت یازده شب این نامه را می نویسم.


این نامه متعلق به سال هشتاد و هفت میلادی است. عجیب است که مردم ما هنوز و هر روزه مورد اهانت و تحقیر قرار می گیرند ولی هنوز در خواب اصلاحات هستیم!