Thursday, December 01, 2005



امروز عصر پ تلفن مهمی داشت. به دختر کوچولو گفتیم باید پایین تو زیرزمین (محل بازی دختر و کامپیوتر من و ورزشگاه خونگی و انبار وغیره) با من باشه.

بیست دقیقه بعد

مانی؟ من دلم برای بابا تنگ شده. من می رم بالا پیش بابا. صدای کفشهای قرمز زرقی برقی. خش خش که یعنی داره می ره بالا.

عزیزم باید پایین باشی تا بابا تلفنش تموم بشه بعد شام می خوریم می خوایم ببریمت بازیک (محل بازی به زبون دختر) . بیا اینجا تا مانی مشقهاش تموم بشه.

ولی... ولی مانی من می خوام برم پیش بابا!

نه دختر جون الان نمی شه. بابا داره با تلفن حرف می زنه. مثل معلم تو که وقتی داستان می خونه باید همه ساکت بشین و گوش کنین. یا وقتی داری روی یه پروژه (کاردستی) کار می کنی بری بالا مثل اینکه تو وسط داستان بلند بشی داد بکشی. خوب معلم تایم آوت می کنه.


پس من می مونم اینجا تا بابا بیاد...

در محل بازیک

دختر کوچولو خوشحال و خندان در حال بازی و بالا رفتن از کوه مصنوعی در محوطه بچه ها بود. که یک پسر کوچولو دوید و رفت روی قله کوه نشست. بعد هم به دختر کوچولو یک نگاه ترسناک کرد و نعره ای کشید که برق از سر من پرید که یعنی من شیر شاه فاتح قله ام. دیدم دختر کوچولو دوید دوید پرید سرش رو توی بغل من گذاشت و از چشمهاش مروارید غلتون شروع کرد به ریختن. گفتم عزیزم اون از شما کوچیکتره بلد نیست حرف بزنه داد کشیده شما می تونی باهش بازی کنی اگه بخوای اگه نه می تونیم باهم بریم اونورتر بازی کنی. دیدم یواشکی سرش رو بالا کرد و بعد از چند دقیقه یواش یواش دوباره به طرف همونجا رفت. که پسر بچه باز دوید طرف خانوم شیر کوچولوی من. خلاصه پدر پسر بچه دست پسر بلوند و شیطونش رو گرفت و آورد که از دخترکوچولو معذرت بخواد. پرسیدم اقا شیره ی شما چند سالشه و معلوم شد نزدیک سه سالشه و خواهرش چهارسال و نیمه بود.

بچه هایی که مثل دخترم تنها بچه خانواده هستند نمی دونن دعوا با بچه های دیگه چیه