Wednesday, May 04, 2005


گاهی قلب... در دستهای شعر مجید نفیسی اشک می ریزد، رنج می برد، عاشق می شود، قصه
می خواند و گاهی هم... فرد یاد رختهای چرک در سبد می افتد و ماشین لباسشویی که گرسنه و تشنه در انتظار نشسته است...

در تاریک روشنای بامداد
به سبد های رازداری نگاه می کنم
که تو بر پیشخوان آشپزخانه نهاده ای
یکی را با مخروط های خوشبوی کاج پر خواهم کرد
که تو از جنگلهای دور آورده ای
و دیگری را با کفه های پهن گوش ماهی

...

In the shadow of daybreak
I look at the empty baskets
That you have left on the kitchen counter

I fill one with fresh pine cones
That you have gathered from a remote canyon
And the other with black sea shells
...
for more of Dr. Majid Naficy go to Iranian Times


همین! دیدم حیف است از این دیگری هم اسم نبرم که هم شاعر است و هم معاصر ... که اشعارش کسل کننده نیستند و روح و شعور خواننده را خرررچ خر..چ ناخن نمی کشند... وقتی چند سال پیش پیمان وهاب زاده دفتر شعرش را برایم فرستاد کمتر از یکساعت آنرا خواندم و دوباره خواندم... اینجا را بشنوید