Saturday, May 07, 2005


با دختر کوچولو و پ کیک درست کردن می چسبه... کشمش و کره ...بیکینگ پودر و نمک و شکر سرخ و...و تخم مرغ و شیر و با آرد زدن بدون اینکه مهم باشه چی اول می ریزی بعد هم با فسقلی بشینی روی یه صندلی کوچولو دم فر و منتظر بشی تا کی دستکش به دست درشون بیاری ... و اون که زبون کوچولوش لبای قشنگشو خیس می کنه
-------------------------------------------------------------------------------------
صبحها می بینم یه جفت پای کوچولو دینگ دینگ می خوره تو صورتم و بعد کش... و قوس ...که برو اونور مانی من می هام اینجا پیش تو و بابا به هابم... البته که این به نسبت اون موقع که کوچیکتر بود و می دیدم صبح سحر یه پوشک نمناک روی نوک بینیم چسبیده ...بهتره...
-------------------------------------------------------------------------------------
پدر از زیر زمین صدا می کند... شیما ببین این عکسها رو می خوای بیارم بالا یا پایی بمونن... می گم الان میام ببینم کدوم عکسها رو میگین... می بینم عکسهای مامان و پدر که خونه دوست مهربونم ماندانا در دانمارک گرفته بودیم توی پاکت هست... پاکت عکس به دست میام بالا... تا عکسهارو مثل خاطره یه روزی بودن و بعد نبودنت لابه لای باقی عکسها بذارم... چقدر دلم برات تنگ...تنگ تنگ... به هم فشرده میشه...می پیچه... وغم نبودنت تار و پود تنمو می جوه... که قلبم از نبودنت می سوزه... می سوزه مامان ... ... ....