Monday, November 21, 2005




امسال برای تولدم خیلی دلم می خواست به من تلفن کنی... تا مثل هر سالی که بودی صدایت را بشنوم... پارسال که نبودی یادم نیست چگونه گذشتم... امسال اما اتفاقی نامه ات را پیدا کردم... داشتم پاکت را به هوای آنکه خالیست به داخل سطل زباله می انداختم... ناخودآگاه اما دستم را به داخل پاکت بردم و دیدم کاغذ نازک... دست خط تو را دارد...


شیما جون...
همچو پرنده ای سبکبال رو به اشیانه زندگی آمدی و هستی را به ما شناساندی
تو نشان دادی که وجودی و وجود تو مارا سرگرم زیستن کرد و به ما آموخت که فرزند چیست و راه کدام است و چه باید بکنیم که آینده را بسازد.

و امروز دوباره آن روز است ولی با کمی تفاوت! در کنار همسری مهربان و فرزندی در...
و فردایی است که به امید حق مادر شوی و بدانی مادر چیست... تا چه حدی باید از خود گذشت تا حیات و زندگی موجود دیگری را رونق بخشید. این فردا دیر نیست... خواهد آمد و پربارترت خواهد کرد. می بینی که فرزند بهر شکلی و بهر راهی که دلخواهش است مادر را می کشاند و باز مادر خوشحال است و پر از امید و صفا چون یکرنگی میان آنها حکفرماست و دیواری حجاب آن نیست. شیما جون تولد تو تولد یک غنچه گل بود بدون نگرشی در عمر آن. و تولد تو مثل آن گلبرگ های غنچه گل در لابه لای گلبرگهای زندگی . با باز شدن هر برگ گل رویی از زندگی ات نشان داده می شود و برایت تجربه ای ارزنده به ارمغان می آورد. و حال بزرگترین ارمغان همزیستی با همسرت که می فهمد، درک می کند و تا بی نهایت با صفاست و مهربان و امیدوارم که فرزند شما هم همانند هردوی شما پر از خوبیها و مهربانیها و صفا باشد. ...

خوش باشید و صبوری پیشه کنید و با خوشبختی و موفقیت زیست کنید. ما هم با وجود شما شادی زندگی را بیشتر لمس می کنیم... ضمنا شیما جون هدیه ای ناقابل هست که فقط بعنوان یادبودیست و ضمنا با سوال کردن از مسیول آن آسیبی از نظر تنفسی نخواهد رسانید چون ساخت آن برای خانمهای حامله بوده... اینطور که مسیول آن می گفت... باز هم تولدت مبارک...

شاد و خوشبخت باشید

خدا نگهدارتان

مامان از طرف همه خانواده کلباسی

آبانماه 1380 – نوامبر 2001