Saturday, November 12, 2005



When she was three weeks old Mom and I... dress her up in warm clothing, a blanket covering her body and walked in our neighborhood. People called her, little pumpkin, sweet pie, and precious baby. Today she is three years and a half and won her first medal. She is beyond the little pumpkin pie we carried in our arms... today she was the youngest... but the greatest for her baba (p) and maani (Sheema.) (One of the black belt gentlemen in the photo is not particularly... how can I put it... slim... so there maybe hope for me after all. I am starting to take martial arts lessons from next week... hoping to reduce my level of stress.)


وقتی دختر کوچولو سه هفته اش بود با مامان... لباس گرم تن دختر می پوشوندیم... زیر پتوی سبزی که مال دوران نوزادی خودم بود و از محدود وسایلی هست که مهاجرت و تبعید هجده ساله ام از دستم نگرفته... توی کالسکه نشونده و تو دور و بر خونه امون شروع به قدم زدن می کردیم. آمریکاییهایی که من باهشون تو خیابون و مغازه ها مواجه شدم عاشق نوزادند و به یک فسقلی نیم انگشتی کلی ابراز دلباختگی... می کنند... و اما امروز صبح دختر کوچولو که حالا سه سال و نیمه هست... لباس تکواندو به تن خیلی موقر جلوی داورها ایستاد و ادای احترام کرد... بعد هم حرکاتی که یاد گرفته بود رو انجام داد. البته که خیلی کوچیک هست... درواقع کوچیکترین شاگرد کلاس ... اما برای من و پ بزرگترین بانوی کوچولو...!