Friday, June 10, 2005


دیشب سرم به روی بالش بود و مشول غرولند با خودم که چگونه اینقدر می توانم سریع پیش داوری کنم... که کف پاهایم دچار خارش شدیدی شدند... آنقدر که مجبور شدم بلند شوم و کورمال و خواب آلود به دستشوی/حمام بروم (در ایران حمام و دستشویی جدا بود) و یک سطل آب سرد پر کرده و پاهایم را در آن بگذارم... در همین راستا و این تفکرات و فحش به خودم و زمین و زمان و جمهوری آدم کش ایران و قرصهای هورمونی که برای تنظیم هورمونهایم در حال خوردنم و پستانهای هندوانه شکلم که باید مواظب باشم تا چشم و چار کسی را کور نکنند و غیره... تصویر کارتونی در مغزم شکل گرفت که جناب معین سرش به روی یک راس قاطر است و من هم دم این قاطر را گرفته ام و ول نمی کنم...و این قاطرچموش به جفتک پراکنی هایش به طرز وحشتناکی ادامه می دهد و در نتیجه تعدادی افراد دیگر که... خوب چون در تخیل من این مسیله اتفاق می افتاد هرکسی می توانست همراه من باشد... سعی داشتیم که قاطر چموش را رام کنیم... ولی متاسفانه به تعداد قاطرها با سرهایی متفاوت اضافه می شد...