Sunday, February 05, 2006


سر میز صبحانه دختر کوچولوی تب دار می گه من فقط هویج می خوام... هویج! نه سریال و شیر... نه نون و پنیر که هر دوتا رو اول خواسته بود و جلوش گذاشته بودم... نه شیرکاکایو... فقط هویج! بعد هم میگه می خوام بیام روی پات بشینم و هویجها رو بخورم.. می گم بفرمایین... مثل بچه گربه میاد روی پاهام می شینه... ژاکت قرمزم رو هم روی پاهاش به زور نگه می دارم چون میگه سردشه... و این وسطها... وسط هویج خوردن.. دولقمه از نونی که روش پنیر مالیده بودم گاز می زنه.. بعد پلق پلق توی بشقاب بالا میاره... بهش می گیم هیچی نیست عزیز دلم... با دستمال دستهای استفراغیش رو پاک می کنم و یاد یک عده ایرانیهایی می افتم که سر مجاهدین و سلطنت طلبها و چپها و راستها رو به گه می مالن بعد خودشون شب تا صبح تو استفراغ رفورمیستها و دولت خاتمی وول می خورن! دختر کوچولو رو می برم تو دستشویی... تا دستشهاش رو از مایعاتی که بالا آورده بشورم... تو دهنش آب بریزه و تف کنه... گور بابای تولرنس و آزادی بیانی که بخواد بگه رژیم آخوندهای آدمکش اصلی یا فرعی از بقیه بهتره یا بهش مشروعیت بده...

دختر کوچولو جونم خیلی دوست دارم... بخصوص الان که بی حال تو بغلم نشستی...