Saturday, February 25, 2006


آن خانواده ایرانی!

مانی! من صبحانه می خواهم. این صدایی بود که امروز صبح بیدارم کرد. خودم را بعد از دو سه ساعت خوابیدن به زور از پله هاپایین می کشم. عینکم روی بینی ام قوس می خورد، لباس خوابم پشت سرم روی پله ها کش می آید و موهایم- تحت تاثیر هوش و نبوغم- شبیه موهای برق گرفته انیشتن روی سرم خودنمایی می کند. غذای دختر را می دهم و بابا- بله! بابایم که مثل قهرمان داستان ژول ورن در داستان دور دنیا در هشتاد روز به ایران و دانمارک سفر کرده میان آشپزخانه ایستاده و در حال خوردن داروهایش است. چند دقیقه می گذرد و در حالیکه هنوز خواب آلودم می شنوم دختر کوچولو اولین کلاس آموزش اسکی را در پشت خانه داشته است. پشت خانه؟ بیرون نگاهی می اندازم. تا چشم کار می کند چمن خشک شده و قهوای است که از آخرین میزبانیشان برای برف یک هفته گذشته است. پدر که علاوه بر اسکی باز ماهر بودن بسیار به قول و قرارش پایبند است اولین صبح ورودش به شب نفس نداده دختر را با اولین درس اسکی آشنا کرده... می دانم که به هر دو خوش گذشته است... پدرم را می شناسم... ولی همزمان یاد همسایه های آمریکایی ام می افتم. گرچه با وجود احمدی نژاد ریس جمهور انتخابی، رفسنجانی نماینده ایران مدرن، خاتمی چهره رفورم مدل ایرانی و خامنه ای رهبر ملی مذهبی و همیشه در صحنه... خیلی هم سخت نیست قبول کردن اینکه یک پدر بزرگ ایرانی با نوه ایرانی-آمریکایی سر تا پا مجهز به لباس و تجهیزات اسکی روی چمنهای خشک و قهوه ای و بدون برف اسکی بکنند.

وسط تابستان با پالتو آفتاب گرفتن حالی دارد!