Sunday, February 19, 2006

وقتی در رو باز می کنه دختر کوچولو می پره طرفش و داد می کشه... بابا

وقتی می ره بخوابه می خواد بابا پیشش بشینه کتاب بخونه

بابا ...

امروز توی کتابفروشی... کتابی از کافکا بود... با کافکا یکی از نویسنده های مورد علاقه پدرم... کلاس چهارم دبستان آشنا شدم... شاید الان پدر یادش هم نیاد که چه کتابهایی داشت... اما چقدر دلم می خواد در رو باز کنی و مثل وقتی چهار سالم بود... با ادکلونی که بوی شیرینی می داد... بیای و تمام خونه رو پر کنی... و بگم... بابا

باباهایی که تو زندگیم هستند رو خیلی دوست دارم...