Tuesday, February 21, 2006

آرش سیگارچی: روز اول به پایان رسیده است و اشکان من امشب را در قبر خود تنها سپری می کند. به خوابم می آید. بغل اش می کنم. بوسه ام می دهد و مثل آن روزها که وجودش هم بود دلم را به دست می گیرد: «آرش جونی ، گریه نکن. من جام خوبه ، بخدا من جام خوبه . آرشی ، من جام خوبه .....» اشکان من عادت به گله نداشت اما الان به من می گوید:« آرش فقط یه خورده سردمه ...»
خدایا ! من این را تحمل نمی توانم کنم. شب ِ اول قبر است و اشکان من سردش است. یک روز را سر می کنم. به کسی راز من و اشکانم را نمی گویم اما دلم دارد می ترکد. می خواهم کاری کنم که گرمش شود اما نمی دانم چه کنم. عقل ناقصم می گوید پتویی بردارم و روی قبرش بگذارم اما به سر خاکش می روم و می بینم خاک را بتون کرده اند و پر از گل. این خانه تهران که بودیم اتاق اشکان همیشه سرد بود. شب ها که 4 صبح کارم تمام می شد می رفتم پتویی بر او می کشیدم . در همان حال بلند می شد و می گفت آرش جون ، مرسی ....نکند برای آن خاطره هنوز سردش است ؟! به هر کس می گویم ، چیزی می گوید .

برگرفته از وبلاگ رامین مولائی

از طریق وبلاگ زیتون